بيتابي عشق اينهمه نيرنگ هوس ريخت
عنقا پري افشاند که طوفان مگس ريخت
مستغني گشت چمن و سير بهاريم
بي بال و پريها چقدر گل بقفس ريخت
از تاب و تب حسرت ديدار مپرسيد
در ديده چو شمعم نگهي پرزد و خس ريخت
از يکدونفس صبح هم ايجاد شفق کرد
هستي دم تيغيست که خون همه کس ريخت
روشنگر جمعيت دل جهد خموشي است
نتوان چو حباب آينه بي ضبط نفس ريخت
دنباله دو قلقل ميناي رحيليم
اين باده جنون داشت که در جام جرس ريخت
(بيدل) ز فضولي همه بي نعمت غيبيم
آب رخ اين مائده ها سير و عدس ريخت