شماره ١٧٥: بي ادب بنياد هستي عافيت در بار نيست

بي ادب بنياد هستي عافيت در بار نيست
غير ضبط خود شکست موج را معمار نيست
هرکس اينجا سود خود در چشم پوشي ديده است
خودفروشان عبرتي آئينه در بازار نيست
حرص خلقي را درين محفل بمخموري کداخت
غيرچشم سيرجام هيچکس سرشار نيست
حسن و عشق آئينه شهرت گرفت از اتفاق
تا نباشد از دو سر محکم صدا در تار نيست
سختي دل ناله را سنگ ره آزادگيست
رشته تا صاحب گره باشد رهش هموار نيست
تا فنا ما را همين تار نفس بايد گسيخت
شمع يکدم فارغ از وا کردن زنار نيست
غفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگان
هرکجا افسانه باشد هيچکس بيدار نيست
تا توان از صورت انجام خود واقف شدن
با وجود نقش پا آئينه ئي در کار نيست
مفت چشم ماست سير اين چمن اما چه سود
اينقدر رنگي که ميبالد کم از ديوار نيست
اشک ما را پاس ناموس ضعيفي داغ کرد
ورنه مژگان تا بجيب و دامن آن مقدار نيست
چون نفس يکسر وطن آواره نوميدئيم
گر همه دل جاي ما باشد که ما را بار نيست
کي توان (بيدل) حريف چاک رسوائي شدن
چون سحر پيراهن ما يک گريبان وار نيست