بهار آئينه رنگي که باشد صرف آئينت
شگفتن فرش گلزاري که بوسد پاي رنگينت
عرق ساز حيا از جبهه ات نازد گر دارد
به شبنم داده خورشيدي گهر پرداز پروينت
خجالت در مزاج بوي گل مي پرورد شبنم
بآن طرز سخن يعني نسيم برگ نسرينت
چه امکانست همسنگ ترازوي تو گرديدن
مگر کوه وقار آئينه پردازد ز تمکينت
نمي چيند بيک دريا عرق جز شرم همواري
تبسم هاي موج گوهر از ابروي پرچينت
تحير صيد مژگان هم بهشتي در نظر دارد
بزير بال طاوس است دل در چنگ شاهينت
وفا سر بر خط عهدت کرم فرمانبر جهدت
ترحم بنده کيشت مروت امت دينت
زيارتگاه يکتائيست الفتخانه دلها
نگردد غافل از آئينه يا رب چشم حق بينت
بمنع حسرت (بيدل) که دارد ناز خودکامي
شکر هم ميخورد آب از تبسم هاي شيرينت