شماره ١٧١: بندگي با معرفت خاص حضور آدميست

بندگي با معرفت خاص حضور آدميست
ورنه اينجا سجدها چون سايه يکسر مبهميست
با سجودت از ازل پيشانيم را تو اميست
دوري انديشيدنم زان آستان نامحرميست
آه از آن دريا جدا گرديدم و نگداختم
چون گهر غلطيدن اشکم ز درد بي نميست
فرصتم تا کي ز بي آبي کشد رنج نفس
ساز قلياني که دارد مجلس پيري دميست
داغ زير پا و آتش بر سر و در ديده اشک
شمع را در انجمن بودن چه جاي خرميست
حاصل اشغال محفل دوش پرسيدم ز شمع
کفت افزوني نفس مي سوزد و قسمت کميست
سوختن منت گذار چاره فرمايان مباد
جز بمهتابم بهرجا مي نشاني مرهميست
با دو عالم آشنا ظلم است بيکس زيستن
پيش ازين هستي غناها داشت اکنون مبرميست
آتشي کو کز چراغ خامشم گيرد خبر
خام سوز داغ دل را سوختن هم مرهميست
جز بهم چيدن کسي را با تصرف کار نيست
گندم انبار است هرسو ليک قحط آدميست
خلق در موت و حيات ز صوف و اطلس تا کفن
هرچه پوشد زين سياهي و سفيدي ماتميست
تا ابد کوک است (بيدل) نغمه ساز جهان
اوج اقبال و حضيض فقر زيري و بميست