شماره ١٧٠: بمحفلي که دل آئينه رضا طلبيست

بمحفلي که دل آئينه رضا طلبيست
نفس درازي اظهار پاي بي ادبيست
خروش العطش ما نتيجه طلب است
وگرنه وادي الفت سراب تشنه لبيست
ميي زخم نکشيديم عذر حوصله چند
تنگ شرابي ما جرم شيشه حلبيست
کسي که بخت سيه سايه بر سرش افگند
اگر بصبح زند غوطه آه نيم شبيست
اسير بخت سيه پيکري که من دارم
بهر صفت که دهم عرضه آه نيم شبيست
بعالمي که نگاه تو نشه طوفانست
ز خويش رفتن ما موج باده عنبيست
خيال محمل تهمت بدوش سرمه مبند
رم غزال تو وحشت غبار بي سببيست
دلت مقابل و آنگاه عرض يکتائي
ثبوت وحدت آئينه خانه بوالعجبيست
عروج وهم ازين بيشتر چه ميباشد
که مرده ايم و نفس غره سحر لقبيست
نه حريف مذلت دل از هوس پرداز
که آبرو عرق شرم آرزو طلبيست
دليل جوش هوسهاست الفت دنيا
عجوز اگر خوشت آيد ز علت عزبيست
بدرس دل عجمي دانشم چه چاره کنم
که مدعا ز نفس تا بيان شود عربيست
ز دورباش غرور تغافلش (بيدل)
من و دلي که اميدش خروش زير لبي است