بسکه ساز اين بساط آشفتگيهاي دل است
بي شکست شيشه اميد چراغان مشکلست
صيد مجنون طينتان بي دام الفت مشکلست
هر که بيمار محبت گشت سرتا پا دل است
چشم وا کردن کفيل فرصت نظاره نيست
پرتو اين شمع آغوش وداع محفل است
وحدت و کثرت چو جسم و جان در آغوش هم اند
کاروان روز و شب ادر دل هم منزل است
در غبار بيدلان دام نزاکت چيده اند
کيست دريابد که ليلي پرده دار محمل است
ديده تنها کاسه دريوزه ديدار نيست
از طپش در هر بن مويم هجوم سائل است
دانه مجنون سرشت مزرع رسوائيم
ريشه ام گل کردن چاک گريبان دل است
حيرت آئينه با شوخي نمي گردد بدل
بيخود آن جلوه ام تکليف هوشم مشکلست
هيچ موجودي بعرض شوق ناقص جلوه نيست
ذره هم در رقص موهومي که دارد کامل است
بسکه هر عضوم اثر پرورده بيداد اوست
رنگ اگر در خون من يا بي حناي قاتل است
غرقه صد کلفتم از عجز من غافل مباش
هر نفس کز سينه ام سر مي کشد دست دل است
عرض نيرنگ طپش هاي مرا تکرار نيست
اشک هر مژگان زدنها رنگ ديگر بسمل است
تا به بيدردي تواني ساعتي آسوده زيست
(بيدل) از الفت تبرا کن که الفت قاتل است