شماره ١٥٩: بسکه دارم غنچه سان شوق تو پنهان زير پوست

بسکه دارم غنچه سان شوق تو پنهان زير پوست
رنگ خونم نيست بي چاک گريبان زير پوست
در جگر هر قطره خونم شرار ديگر است
کرده ام از شعله شوقت چراغان زير پوست
ميروم چون آبله مژگان خاري تر کنم
در رهت تا چند دزدم چشم گريان زير پوست
در هواي نشتر مژگان خواب آلوده ئي
موج خونم شد رگ خواب پريشان زير پوست
عاشقان در حسرت ديدار سامان کرده اند
پرده چشمي که دارد شور طوفان زير پوست
از لب خاموش نتوان شد حريف راز عشق
چند دارد اين حباب پوچ عمان زير پوست
شمع را کي پرده فانوس حايل ميشود
مغز گرم ماست از شوخي نمايان زير پوست
چون حباب از پيکر حيرت سرشت ما مپرس
نقش ما يک پرده عريان است پنهان زير پوست
از تماشاي دل صدپاره ام غافل مباش
برگ برگ اين چمن دارد گلستان زير پوست
تا مرا در عالم صورت مقيد کرده اند
زندگي در کسوت نبض است نالان زير پوست
فخر و ننگي ميفروشد ظاهر ما ورنه نيست
غيرمشت خون چه انسان و چه حيوان زير پوست
عيب ما بي پرده است از کسوت افلاس ما
نيست پنهان استخوان ناتوانان زير پوست
ايمن از حرف لباس خلق نتوان زيستن
بيشتر خونهاي فاسد راست جولان زير پوست
خرقه بر اهل حسد آئينه رسوائي است
کي تواند گشت (بيدل) مار پنهان زير پوست