شماره ١٥٧: بسکه بي قدري دليل دستگاه عالم است

بسکه بي قدري دليل دستگاه عالم است
چون پر طاوس يک عالم نگين بي خاتم است
هر دو عالم در غبار وهم طوفان ميکند
از گهر تا بحر هر جا واشگافي بي نم است
گر حيا ورزد هوس آئينه دار آبروست
چون هوا از هرزه گردي منفعل شد شبنم است
پيش از آفت منت تدبير آبم ميکند
خون زخمم را چکيدن انفعال مرهم است
پير گرديدي و شوخي يکسر مو کم نشد
پيکر خم گشته ات همچشم ابروي خم است
شعله ما را همين دود دماغ آواره کرد
بر سر اسباب پريشاني علم را پرچم است
آب گرديدن ز ما بي انفعالي ها نبرد
طبع ما را چون گداز شيشه ترگشتن کم است
سعي آبي از عريق ميريزد اما سود نيست
چون نفس در سوختنها آتش ما مبهم است
بي وجود ما همين هستي عدم خواهد شدن
تا درين آئينه پيدائيم عالم عالم است
از تعلق يکسر مو قطع ننموديم حيف
تيغ تسليمي که ما داريم پر نازک دم است
(بيدل) از عجز و غرور و فقر و جاه ما مپرس
تا نفس باقيست زين آهنگ صد زبر و بم است