بسکه آفت ما ضعيفان را حصار آهن است
چشم زخمي گر هجوم آرد دعاي جوشن است
سينه چاکان ميکنند از يکديگر کسب نشاط
از نسيم صبح شمع خانه گل روشن است
از حيا با چرب طبعان بر نيايد هيچکس
آب در هر جا که ديدم زيردست روغن است
پيشکاران عجو زد هر يکسر غالب اند
آن که از مردان بمردي باج ميگيرد زن است
اينقدر اسباب اوهامي که برهم چيده ايم
تا نفس بر خويش جنبيده است گرد دامن است
از نفس بايد سراغ وحشت هستي گرفت
شعله ها را دود پيش آهنگ ساز رفتن است
تا خيالش را ز تاريکي نيفزايد ملال
در شبستان سويدا شمع داغم روشن است
شيوه بيگانگي زين بيش نتوان برد پيش
با خود است آن جلوه را نازي که گوئي با من است
کوشش تسليم هم محمل بجائي مي کشد
شمع ما را پاي جولان سر بره افگندن است
آتش کارت نخواهد آنقدر گرمي فروخت
اي تو هم خاک بر سر کن نفس بي دامن است
تا تواني ناله کن (بيدل) که در کيش جنون
خامشي صبح قيامت در نفس پروردن است