شماره ١٥١: بزم گردون صبح خيز از گردبيتاب من است

بزم گردون صبح خيز از گردبيتاب من است
نور اين آئينه مينا ز سيماب من است
يکجهان ضبط نفس دارد بخود پيچيدنم
رشته موهوم هستي تشنه تاب من است
تا تغافل دارم از وضع جهان آسوده ام
چشم پوشيدن بساط آرائي خواب من است
در خور وارستگي مسند طراز عزتم
بال پروازم چو قمري فرش سنجاب من است
موبمويم چشمه برق تجلي هاي اوست
طور اگر آتش فروزد کرم شب تاب من است
از مزاج گوهرم شوخي نمي بالد بخويش
موج عمري شد بطوفان برده آب من است
جوش دردي کو که آهنگ اثر پيدا کنم
رشته قانون آهم ياس مضراب من است
محو شوقم از غم اسباب راحت فار غم
صافي آئينه حيرت شکرخواب من است
مي برد جذب خرامت چون غبار از جا مرا
جلوه ئي از چين دامان تو قلاب من است
عمرها شد زين شبستان انتخابي ميزنم
هرکجا حيراني ئي گل کرد مهتاب من است
هر طرف پر ميزند نظاره حيرت خفته است
عالم آئينه ام همواري اسباب من است
از قماش خامشي (بيدل) دکاني چيده ام
هرچه غير از خودفروشي ها بود باب من است