شماره ١٤٤: برگ عيش من بساز بيخودي آماده است

برگ عيش من بساز بيخودي آماده است
چون بط مي بال پروازم ز موج باده است
نقش پايم ناتوانيهاي من پوشيده نيست
بيشتر از سايه اجزايم بخاک افتاده است
عجز هم در عالم مشرب دليل عالميست
پاي خواب آلوده را دامان صحرا جاده است
حيرت ما را بتحريک مژه رخصت نداد
خط شوخ او که رنگ حسن را پر داده است
نافه شد گلبرگ حسن اما تغافلها بجاست
دور چشم بد هنوز آن نو خط ما ساده است
گوهريم اما ز پيچ و تاب دريا بيخبر
جز بروي ما تحير چشم ما نکشاده است
ميتوان در هستي ما ديد عرض نيستي
شعله بي شغل نشستن نيست تا استاده است
بي تو در کنج عدم هم خاک بر سر کرده ايم
دست گرد ما زد اما ني جدا افتاده است
قطره آبي که داري خون کن و گوهر مبند
تهمت آرام داغ طينت آزاده است
هر نفس چندين امل ميزايد از انديشه ات
شرم دار از لاف مرديها که طبعت ماده است
در کمين داغ دل چون شمع ميسوزم نفس
قرب منزل در خور سعي وداع جاده است
در خرابيها بساط خواب نازي چيده ايم
سايه گل کرد است تا ديوار ما افتاده است
با شکست رگ (بيدل) کرده ام جولان عجز
رفتن از خويشم قدم در هيچ جا ننهاده است