شماره ١٤٢: برق با شوقم شراري بيش نيست

برق با شوقم شراري بيش نيست
شعله طفل نيسواري بيش نيست
آرزوهاي دو عالم دستگاه
از کف خاکم غباري بيش نيست
چون شرارم يک نگه عرض است و بس
آينه اينجا دچاري بيش نيست
لاله و گل زخمي خميازه اند
عيش اين گلشن خماري بيش نيست
تا بکي نازي بحسن عاريت
ما و من آئينه داري بيش نيست
ميرود صبح و اشارت ميکند
کاين گلستان خنده واري بيش نيست
تا شوي آگاه فرصت رفته است
وعده وصل انتظاري بيش نيست
دست از اسباب جهان برداشتن
سعي گر مرد است کاري بيش نيست
چون سحر نقديکه در دامان تست
گر بيفشاني غباري بيش نيست
چند در بند نفس فرسودنت
محو آن دامي که تاري بيش نيست
صد جهان معني بلفظ ما گم است
اين نهانها آشکاري بيش نيست
غرقه وهميم ورنه اين محيط
از تنک آبي کناري بيش نيست
اي شرر از همرهان غافل مباش
فرصت ما نيز باري بيش نيست
(بيدل) اين کم همتان بر عز و جاه
فخرها دارند و عاري بيش نيست