شماره ١٣٩: بر طپيدنهاي دل هم ديده ئي واکردنيست

بر طپيدنهاي دل هم ديده ئي واکردنيست
رقص بسمل عالمي دارد تماشا کردنيست
يا بخود آتش توان زد يا دلي بايد گداخت
گر دماغ عشق باشد اينقدر هاکردنيست
از ورق گرداني شام و سحر غافل مباش
زير گردون آنچه امروز است فردا کردنيست
هر کف خاکي بجوش صد گداز آماده است
يکقلم اجزاي اين ميخانه صهبا کردنيست
خاک ما خون گشت و خونها آب گرديد و هنوز
عشق مي داند که بي رويت چه با ما کردنيست
حشر آرامي دگر دارد غبار بيخودي
يک قيامت از شکست رنگ برپاکردنيست
بي نشاني ميزند موج از طلسم کائنات
گر همه رنگست هم پرواز عنقا کردنيست
حيرتي دادم خبر از پرده زنگار جسم
شايد اين آئينه دل باشد مصفا کردنيست
مشرب درد تو دارم سير عالم کرده ام
گر همه يکقطره خونست دل جاکردنيست
اضطرابم در گره دارد کف خاکستري
چون سپند از ناله من سرمه انشاکردنيست
قامت خم گشته ميگويند آغوش فناست
ناخني گل کرده ام اين عقده هم واکردنيست
شخص تصويريم (بيدل) از کمال ما مپرس
حرف ما ناگفتني و کار ما ناکردنيست