شماره ١٣٦: پربيسکم امروز کسي را خبرم نيست

پربيسکم امروز کسي را خبرم نيست
آتش بسر خاک که آنهم بسرم نيست
رحم است بنوميدي حالم که رفيقان
رفتند بجائيکه در آنجا گذرم نيست
ايکاش فنا بشنود افسانه ياسم
ميسوزم و چون شمع اميد سحرم نيست
حرف کفني ميشنوم ليک ته خاک
آنجا مه که پوشد نفسم را ببرم
چون گردن مينا چه کشم غيرنگوني
عالم همه تکليف صد اعست و سرم نيست
وهم است که گل کرده ام از پرده نيرنگ
چون چشم همين ميپرم و بال و پرم نيست
جائيکه دهد غفلت من عرض تجمل
نه بحر جزا فشردن دامان ترم نيست
آگه نيم از داغ محبت چه توان کرد
شمعيکه تو افروخته در نظرم نيست
از کشمکش خلد و جحيمم نفريبي
دامان تو در دستم و دست دگرم نيست
گويند دل گم شده پامال خراميست
فرياد دران کوچه کسي راهبرم نيست
در عالم عنقا همه عنقا صفتانند
من هم پي خود ميدوم اما اثرم نيست
هرچند کنم دعوي خلوتگه تحقيق
چون حلقه بجز خانه بيرون درم نيست
بي مرگ بمقصد چه خيال است رسيدن
من عزم دلي دارم و دل دير و حرم نيست
تمثال من اين بود که چيزي ننمودم
از آئينه داران تکلف خبرم نيست
(بيدل) چه بلا عاشق معدومي خويشم
شمعم که گلي به ز بريدن بسرم نيست