بدست و تيغ کسي خون من حنا بسته است
بحيرتم که عجب تهمت بجا بسته است
ز جيب ناز خطش سر برون نمي آرد
ز بسکه عهد بخلوتگه حيا بسته است
زه قباي بتي غنچه کرد دلها را
که حسنش از رگ گل بند برقبا بسته است
غبار همه تن بال حسرت است اما
ادب همان ره پرواز مدعا بسته است
بوادي طلبت نارسائي عجزيم
که هر که رفته ز خود خويش را بما بسته است
اميدهاست که جز سجده ام نفرمايد
کس که خاصيت عجز بر گيا بسته است
تن از بساط حريدم چه گونه بندد طرف
که دل بسلسله نقش بوريا بسته است
نگاه حسرتم و نيست تاب پروازم
که حيرت از مژه ام بال بر قفا بسته است
گداخت حيرت نقاش رنگ تصويرم
که نقش هستي من بي نفس چرا بسته است
مگر بآتش دل التجا برم چو سپند
که بي زبانم و کارم بناله وابسته است
چو شمع تا بفنا هيچ جا نياسايم
مرا سريست که احرام نقش پا بسته است
مگر ز زلف تو دارد طريق بست و کشاد
که (بيدل) اينهمه مضمون دل گشا بسته است »