بحر رازم پيچ و تاب فکر گرداب من است
شوخي طبع رسا امواج بيتاب من است
صاف معني کرد مستغني ز درد صورتم
چون بط مي باطن من عالم آب من است
شور شوقم پرده آهنگ ساز بيخوديست
ناله من چون سپند افسانه خواب من است
در صفاي حيرتم محو است نقش کائنات
اين کتان گم گشته آغوش مهتاب من است
تا کمان وحشتم در قبضه وارستگيست
دورگرديها ز مردم تير پرتاب من است
جبهه ام فرش سجود اهل تسليم است و بس
قامتي در هر کجا خم گشت محراب من است
گوشه امني ز چشم بسته دارم چون حباب
گر نظر وا ميکنم بر خويش سيلاب من است
گشت اظهار هنر بي آبروئيهاي من
جوهرم چون آينه ريگ ته آب من است
جامي از خمخانه عرفان بدست آورده ام
صاف گرديدن ز هستي باده ناب من است
غفلتم (بيدل) عيار امتحان هوشهاست
همچو مخمل دام خواب ديگران خواب من است