شماره ١٣١: بجاست شکوه ما تا ره فغان خاليست

بجاست شکوه ما تا ره فغان خاليست
زمين پر است دلش بسکه آسمان خاليست
سراغ بلبل مازين چمن مگير و مپرس
خيال ناله فروش است و آشيان خاليست
غبار غفلت ما را علاج نتوان کرد
پر است ديده ز ديدار و همچنان خاليست
شکست رنگ بعرض تبسمي نرسيد
ز ريشه طربم کشت زعفران خاليست
دل شکسته ره درد واکند ورنه
لبم چو ساغر تصوير از فغان خاليست
سپهر حسرت پرواز ناله ام دارد
ز شوق تير من آغوش اين کمان خاليست
زبسکه منتظران تو رفته اند ز خويش
چو نقش پا ز نگه چشم بيدلان خاليست
جهان چو شيشه ساعت طلسم فقر و غناست
پرست وقت دگر آنچه اين زمان خاليست
ز کوچه ني و جولان ناله هيچ مپرس
مقام ناوک نازت در استخوان خاليست
دلي بسينه ندارم چو دانه گندم
ازين متاع من خسته را دکان خاليست
براه دوست ز محراب نقش پاپيداست
که جاي سجده دلها درين مکان خاليست
درين هوسکده هرکس بضاعتي دارد
دعاست مايه جمعي که دست شان خاليست
ز پهلوي پري کيسه قدر تست اينجا
بعجز شيشه زند سنگ اگر ميان خاليست
برنگ نقش نگين (بيدل) از سبکروحي
نشته ايم وز ما جاي ما همان خاليست