با کمال بي نقابي پرده دارم شيونست
همچو درد از دل برون جوشيدنم پيراهنست
سجده ريزي دانه را آرايش نشو و نماست
در طريق سرکشيها خاک گشتن هم فن است
عافيت گم کرده ئي تا چند خواهي تاختن
هوش اگر داري دماغ جستجويت رهزنست
ره نورد عجز را سعي قدم در کار نيست
شمع را سير گريبان نيز از خود رفتن است
لاله زار دل سراسر موج عبرت ميزند
هر گل داغي که مي بيني شگاف گلخن است
اختياري نيست گردش از نظرها نگذرد
در تماشاگاه عبرت چشم ما پرويزن است
وحشتي ميبايد اسباب جنون آماده است
صد گريبان چاکيت موقوف چين دامن است
چشم برهم نه اگر آسوده خواهي زيستن
در هلاکتگاه امکان ربط مژگان جوشن است
خوشه پردازي نمي ارزد بتشويش درو
زندگي نذر عزيزان گر دماغ مردن است
(بيدل) از بس در شکنج لاغري فرسوده ايم
ناله و داغ دل خون گشته طوق و گردن است