باز با طرز تکلف آشنا مي بينمت
جام در دست از عرق هاي حيا مي بينمت
سرمه در کار زبان کردي ز مژگان شرم دار
چند روزي شد که من پر بيصدا مي بينمت
اينقدر دام تأمل خاکساريهاي کيست
بيشتر ميل نگه در پيش پا مي بينمت
خون مشتاقان قدح پيماي نوميدي مباد
گردشي در ساغر رنگ حنا مي بينمت
همچو مژگان طور نازت يکقلم برگشته است
بي بلائي نيستي هرچند وا مي بينمت
اشکها را بر سر مژگان چه فرصت چيدن است
يکنفس بنشين دمي ديگر کجا مي بينمت
شمع را بي شعله سامان نظر پيداست چيست
کور مي گردم دمي کز خود جدا مي بينمت
رفته ام از خويش و حسرت ديدبان بيخوديست
هرکجا باشم همان رو بر قفا مي بينمت
(بيدل) اشغال خطا را مايه دانش مگير
صرف لغزش چون قلم سر تا بپا مي بينمت