با دل تنگست کار اينجا زحرمان چاره نيست
گرهمه صحرا شويم از رنج زندان چاره نيست
زامد و رفت نفس عمريست زحمت ميکشيم
خانه ما را ازين ناخوانده مهمان چاره نيست
دشت تا معموره يکسر از غبار دل پر است
هيچکس را هيچ جا زين خانه ويران چاره نيست
تا نفس باقيست بايد چون نفس آواره زيست
اي سحر بنياد از وضع پريشان چاره نيست
سعي تدبير سلامت هم شکست ديگر است
در علاج زخم خار از چين دامان چاره نيست
دامن خود نيز بايد عاقبت از دست داد
کف بهم سائيدن از طبع پشيمان چاره نيست
جرأت پيري چه مقدار انفعال زندگيست
پشت دستي هم گر افشاري زدندان چاره بيست
آدم از بهرچه گندم گون قرارش داده اند
يعني اين ترکيب را از حسرت نان چاره نيست
آگهي گردد و عالم شبهه دارد در کمين
تا نگه باقيست از تشويش مژگان چاره نيست
کارها با غيرت عشق غيور افتاده است
ششجهت ديدار ما را از گريبان چاره نيست
عمرها شد در کف رنگ حنا آئينه است
گر نيايد يادت از خون شهيدان چاره نيست
برق تازي بارم هر ذره دارد توأمي
اي خراب ليلي از سير غزالان چاره نيست
شامل است اخلاق حق با طور خوب و زشت خلق
شخص دين را (بيدل) از گبر و مسلمان چاره نيست