اي هستي از قصر غنا افگنده در ويرانه ات
گل کرده از هرموي تو ادبار چيني خانه ات
ميبايد از دست نفس جمعيت دل باختن
تا ريشه باشد ميتند آوارگي بر دانه ات
در عالم عشق و هوس رنجي ندارد هيچکس
چون شمع زافسون نفس خود آتشي در خانه ات
تمهيد عيش اي بيخبر فرصت ندارد آنقدر
تا شيشه قلقل کرده سر مي رفته از پيمانه ات
سير خرابات دلست آنجا که ميسائي قدم
غلطيده هستي تا عدم در لغزش مستانه ات
ميتاز چندين پيش و پس تا آنکه گردي بي نفس
چون اره بايد ريختن در کشمکش دندانه ات
اي خلوت آراي عدم تا کي بفهم خود ستم
افگنده شغل عيش و غم بيرون در افسانه ات
فال کشادي مي زدند از طره ات صبح ازل
زنهار ميبوسد هنوز انگشت دست شانه ات
بيدستگاهي داشت امن از آفت عشق و هوس
پرواز راه سوختن وا کرد بر پروانه ات
حيف است تحقيق آشنا جوشد بو هم ما سوي
تا چند بايد داشتن خود را از خود بيگانه ات
(بيدل) چه وحشت داشتي کز خود اثر نگذاشتي
شور سر زنجير هم رفت از پي ديوانه ات