شماره ١١٨: اي که دنيا و جلالش ديده ئي خميازه است

اي که دنيا و جلالش ديده ئي خميازه است
همچو مستي گرمآلش ديده ئي خميازه است
حسرتي ميبالد از خاک بهار اعتبار
قد کشيدن کز نهالش ديده ئي خميازه است
غنچه نقد راحتش از پيکر افسرده است
گل اگر عرض کمالش ديده ئي خميازه است
باده پيمائي همين درس خموشان تو نيست
ورنه عالم قيل و قالش ديده ئي خميازه است
ميچکد مخموري از آغوش جام کائينات
گر همه چرخ و هلالش ديده ئي خميازه است
نعمت فقر و غنا هم آرزوئي بيش نيست
گرزچيني تا سفالش ديده ئي خميازه است
ساغر لب تشنگان عشق را کوثر کجاست
هر چه از موج زلالش ديده ئي خميازه است
حيرتم در جلوه اش آهسته مي گويد بگوش
اينکه آغوش وصالش ديده ئي خميازه است
طاير ما را چو مژگان رخصت پرواز نيست
آنچه در آغوش بالش ديده ئي خميازه است
باده هستي که دردش وهم و صافش نيستيست
چون سحر گر اعتدالش ديده ئي خميازه است
آخر اي (بيدل) چه کردي حاصل از بزم وصال
وقف چشمت تا جمالش ديده ئي خميازه است