ايذوق فضولي زخود انداخته دورت
از خانه هواي ارني برده بطورت
اي کاش تغافل مژه ات باز نميکرد
غيبت شد از افسون نگه کار حضورت
بيمردمک از جوهر نظاره اثر نيست
در ظلمت زنگ آئينه پرداخت نورت
ميناي حبابي زدم گرم بينديش
بر طاق بلنديست تماشاي غرورت
حرص دنيت غره اقبال براورد
شد پاي ملخ فيل بدروازه مورت
اين ما و من چند که زير و بم هستي است
شوريست برون جسته زساز لب گورت
بگذار که در پرده مهلتکده جسم
طوفان نفسي راست نمايد بتنورت
در چشم کسان چون مژه تا چند خليدن
کم نيست سياهي که نمايند زتو دورت
با دلق کهن ساز که در ملک تعين
عريان نکند پوشش سنجاب و سمورت
نامحرميت کرد تماشائي آفاق
در خانه آئينه نيفتاد عبورت
در پرده نيرنگ خيال آئينه دارد
بيرنگي نقاش زحيراني صورت
تدبير به تسليم فگن مصلحت اين است
کاري اگر افتاد بتقدير غيورت
انجام تو آغاز نگردد چه خيالست
د خواب عدم پازدني هست زصورت
(بيدل) چه کمال است که در عالم ايجاد
دادند همه چيز و ندادند شعورت