اگر مي نيست جمعيت کدام است
کمند وحدت اينجا دور جام است
چو ساغر در محيط ميکشيها
زموج باده قلابم بکام است
دو عالم در نمک خفت از غبارم
هنوزم شور مستي ناتمام است
اگر بيدستگاهم غم ندارم
چو هندويم سيه بختي غلام است
زبال افشانيم قطع نظر کن
که صيد من نگاه چشم دام است
من و ميخانه ديدار کانجا
مژه تا باز گردد خط جام است
دل از هستي نمي چيند فروغي
نفس در کشور آئينه شام است
جهان زندان نوميديست اما
دمي کز خود برائي سير بام است
درين محفل بحکم شرع تسليم
نفس گر ميکشي چون مي حرام است
بطبع اهل دنيا پختگي نيست
ثمر چندانکه سرسبز است خام است
اسيري شهپر آزادي ماست
نگين دام ما را صيد نام است
زهستي تا عدم جهدي ندارد
زمژگان تا بمژگان نيم گام است
بغفلت آنقدر دوريم از دوست
که تا وصلش رسد اينجا پيام است
ز(بيدل) جرأت جولان مجوئيد
چو موج اين ناتوان پهلو خرام است