از ميانش مو بموي ناتوانان جستجوست
از دهانش تا دهان ذره محو گفتگوست
در دلش ميل جفا نقشي است بر لوح نگين
در لبش حرف وفا بيرون طبع غنچه بوست
خلق گردان يکسر تسليم کو فقر و چه جاه
مو چو بالد پشم باشد پشم چون باليد موست
خواه داغ حيرت خودخواه محو رنگ غير
ديده ما هر چه هست آئينه ديدار اوست
در خرابات حقيقت هيچکار افتاده ايم
پاي ما پاي خم ست و دست ما دست سبوست
بسکه نقش امتياز از صفحه ما شسته اند
ساده چون زانوست گر آينه با ما روبروست
ذکر تيغت در ميان آمد دل ما داغ شد
تشنگانرا ياد آب آتش فروز آرزوست
شوخي جوهر گريبان ميدرد آينه را
خار در پيراهن هر گل که بيني بوي اوست
با قناعت ساز اگر حسرت پرست راحتي
بالش آرام گوهر قطره واري آبروست
اشک اگر افسرد رنگ ناله ما نشکند
سرو گلزار خيالت بي نياز آب جوست
شعله داغي بکام دل دمي روشن نشد
لاله باغ جنون ما چراغ چارسوست
عمرها در ياد آن گيسو بخود پيچيده ايم
گر همه از پيکر ما سايه بالد مشک بوست
شکوه خوبان مکن (بيدل) که در اقليم حسن
رسم و آئين جفا خاصيت روي نکوست