شماره ٩٤: از حباب اينقدرم عبرت احوال بس است

از حباب اينقدرم عبرت احوال بس است
کانچه ممکن نبود ضبط عنان نفس است
در توهمکده عافيت آسودن نيست
رگ خوابيکه بچشم تو نمودند خس است
اگر اينست سرانجام تلاش من و ما
عشق هم در طپش آباد دو روزت هوس است
خلق عاجز چقدر نازکند بر اقبال
مور بيچاره اگر پر بدرآرد مگس است
طبعت آن نيست کز افلاس شکايت نکند
ساغر باده زمانيکه تهي شد جرس است
کوتهي کرد زبس جامه ام از عرياني
آستين هم بکفم دامن بيدسترس است
بسکه فرش است درين رهگذر آداب سلوک
طور افتادگي نقش قدم پيش و پس است
وضع مرغان گرفتار خوشم مي آيد
ورنه مژگان صفتم بال برون قفس است
بر در دل ز ادب سجده کن آواز مده
صاحب خانه آئينه ما هيچکس است
ترک هستي است درين باغ طراوت (بيدل)
شبنم صبح همين شستن دست از نفس است