از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است
ديده هر جا بازميگردد دوچار رحمت است
خواه ظلمت کن تصور خواه نور آگاه باش
هر چه انديشي نهان و آشکار رحمت است
ذره ها در آتش وهم عقوبت پر زنند
ياد عفو اينقدر تفسير عار رحمت است
در بساط آفرينش جز هجوم فضل نيست
چشم نابينا سپيد از انظار رحمت است
ننگ خشکي خندد از کشت اميد کس چرا
شرم آن روي عرقناک آبيار رحمت است
قدردان غفلت خود گرنباشي جرم کيست
آنچه عصبان خوانده ئي آئينه دار رحمت است
کو دماغ آنکه ما از ناخدا منت کشيم
کشتي بيدست و پائيها کنار رحمت است
نيست باک از حادثاتم در پنا بيخودي
گردش رنگي که من دارم حصار رحمت است
سبحه ديگر بذکر مغفرت در کار نيست
تا نفس باقيست هستي در شمار رحمت است
وحشي دشت معاصي را دو روزي سر دهيد
تا کجا خواهد رميد آخر شکار رحمت است
نه فلک تا خاک آسوده است در آغوش عرش
صورت رحمن همان بي اختيار رحمت است
شام اگر گل کرد (بيدل) پرده دار عيب ماست
صبح اگر خنديد در تجديد کار رحمت است