احتياجي با مزاج سبزه و گل شامل است
هر چه ميرويد ازين صحرا زبان سائلست
اعتبارات غنا و فقر و ما پيداست چيست
خاک از آشفتن غبارست و بجمعيت گلست
وحشت بحر از شکست موج ظاهر ميشود
رنگ روي عشق بازان گرد پرواز دلست
بي گداز خويش بايد دست شست از اعتبار
هر که در خود ميزند آتش چراغ محفل است
صيدگاه کيست اين گلشن که هر سو بنگري
آب و رنگ گل پريشانتر زخون بسمل است
هر چه ميبينم سراغي از خيالش ميدهد
پيش مجنون وادي امکان غبار محمل است
سيل بنياد تحير حسرت ديدار کيست
جوهر آئينه چون اشکم چکيدن مايل است
نيستي شايد بداد اضطراب ما رسد
شعله را بي سعي خاکستر تسلي مشکلست
تا نگرديد آفت آسايشم نيرنگ هوش
زين معما بيخبر بودم که مجنون عاقل است
از تلاش عافيت بگذر که در درياي عشق
هر کجا بيدست و پائي جلوه گر شد ساحل است
کوشش ما مانع سر منزل مقصود ماست
در ميان بسمل و راحت طپيدن حائلست
باطن آسوده از يک حرف بر هم مي خورد
غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند (بيدل) است