اجابتي ندميد از دعاي کس بدو دست
مگر سبو شگند گردن عسس بدو دست
زعجز ساخته ام با هواي عالم پوچ
من و دليکه چو دندان گرفته خس بدو دست
ز رمز حيرت آئينه حسن غافل نيست
ستاده ام زدل ساده ملتمس بدو دست
دو برگ گل زسراپاي من جنون دارد
کشيده ام سوي خود دامنت زبس بدو دست
بگوش دل نتوان زد نواي ساز رحيل
چو ناقه گر همه بربنديش جرس بدو دست
هوس نميبرد از خلق ننگ عرياني
تو هم بپوش دمي چند پيش و پس بدو دست
بدستگاه جهان غرور پا زده گير
مچسپ هرزه برين دامن هوس بدو دست
مآل کوشش امکان ندامت است اينجا
نبرد پيش جز افسوس هيچکس بدو دست
مباد جيب قيامت درد تظلم دل
گرفته ايم چو لب دامن نفس بدو دست
اشاره مي کند از ننگ احتياج بگور
بگاه جوع زمين کندن فرس بدو دست
چو صبح ميروم از دامگاه الفت وهم
زکرد بال پريشان همان قفس بدو دست
درين ستمکده بال هوس مزن (بيدل)
نگاهدار سر خويش چون مگس بدو دست