آن شعله که در دل شرر عشق و هوس ريخت
کرد نفسي بود که رنگ همه کس ريخت
صد دشت زخويش آنطرفم از طپش دل
شمع ره گم گشتگيم سعي جرس ريخت
فرياد که نقشي ندمانيد حبابم
تا دمزدم اين آينه از تاب نفس ريخت
صد خلد حلاوت پي پرواز هوس رفت
شيريني جانم همه در راه مگس ريخت
شرمنده صياد خودم چون نفس صبح
کز نيم طپش گرد من از چاک قفس ريخت
معموري بنياد جسد بر سر هيچ است
آتشکده ها رنگ بنائيست که خس ريخت
همقافله حيرت سرشار نگاهيم
کر دره ما سرمه بآواز جرس ريخت
برداشتن از کوي توام صرفه ندارد
خواهد کف خاکم بسر و چشم عسس ريخت
در خانه همان بار بدوشم چه توانکرد
معمار ازل رنگ بنايم زنفس ريخت
درس ورق عجز من امروز رواني است
رنگم برهت ساز قدم کرد زبس ريخت
غافل نشوي از دل افسرده (بيدل)
خونيست درين پرد که بايد بهوس ريخت