آنچه در بال طلب رقص است در دل آتش است
همچو شمع اينجا زسرتاپاي بسمل آتش است
از عدم دوري جهاني را بداغ وهم سوخت
محو درياباش اي گوهر که ساحل آتش است
يکقلم چون تخم اشک شمع آفت مايه ايم
کشت ما چندانکه سيراب است حاصل آتش است
کلفت واماندگي شد برق بنياد چنار
با وجود بي بريها پاي در گل آتش است
در شکنج زندگي ميسوزدم ياد فنا
نيم بسمل را تغافلهاي قاتل آتش است
ميرويم آنجا که جز معدوم گشتن چاره نيست
کاروانها خار و خس دربار و منزل آتش است
ميگدازد جوهر شرم از هجوم احتياج
اي کرم معذور در بنياد سائل آتش است
از طپشهاي پر پروانه مي آيد بگوش
کاشناي شمع را بيرون محفل آتش است
هر دو عالم ليلي بي پرده است اما چه سود
غيرت مجنون ما را نام محمل آتش است
زندگي (بيدل) دليل منزل آرام نيست
چون نفس در زير پا دل دارم و دل آتش است