آفت سر و برگ هوس آرائي جا هست
سر باختن شمع زسامان کلاهست
غافل مشو از فيض سيه روزي عشاق
نيل شب ما غازه کش چهره ما هست
با حسن تو آسان نتوان گشت مقابل
حيرت چقدر آينه را پشت و پناهست
يک چشم تر آورده ام از قلزم حيرت
اين کشتي آئينه پر از جنس نگاهست
افسوس که در غنچه و بو فرق نکردم
دل رفت و من دلشده پنداشتم آهست
تا هست نفس رنگ برويم نتوان يافت
تحريک هوا بال و پر وحشت کاهست
کو خجلت عصيان که محيط کرمش را
آرايش موج از عرق شرم گناهست
زان جلوه بخود ساخت جهاني چه توانکرد
شب پرتو خورشيد در آئينه ما هست
جز ساز نفس غفلت دلرا سببي نيست
اينخانه چو داغ از اثر دود سياهست
آنجا که تکبرمنشان ناز فروشند
مائيم و شکستي که سزاوار کلاهست
هر چند جهان وسعت يک گام ندارد
اما اگر از خويش برائي همه راهست
زندان جسد منظر قرب صمدي نيست
معراج خيالي تو و ره در بن چاهست
از جلوه کسي ننگ تغافل نپسندد
(بيدل) مژه بر هم زدنت عجز نگاهست