آخر سياهي از سرد اغم بدر نرفت
زين شب چو موي چيني اميد سحر نرفت
در هستي و عدم همه جا سعي مطلبي است
از ريشه زير خاک تلاش ثمر نرفت
نوميد اصل رفت جهاني بذوق فرع
تا وضع قطره داشت ز دريا گهر نرفت
از بسکه تنگ بود گذرگاه اتفاق
چون سبحه خلق جز بسر يکدگر نرفت
بر شعله ها زپرده خاکستر است ننگ
کاوارگي سريست که در زير پر نرفت
در کوچه سلامت دل پا شمرده نه
زين راه بي ادب نفس شيشه گر نرفت
آنجا که نامه رم فرصت نوشته اند
ما رفته ايم قاصد ديگر اگر نرفت
گر محرمي بضبط نفس کوش کز ادب
حرفي بحق رسيده ز لب پيشتر نرفت
زين خاکدان که دامن دلها گرفته است
خلقي ز خويش رفت و بجاي دگر نرفت
بر حرص پشت پا زدم اما چه فائده
گردي فشانده ام که زد امان تر نرفت
(بيدل) ز دل غبار علايق نمي رود
سر سوده شده چو صندل و اين دردسر نرفت