هيشه سنگدلانند نامدار طرب
زخنده نقش نگين را بهم نيايد لب
زبان حاسد و تمهيد راستي غلط است
کجي بدر نتوان برد از دم عقرب
سواد فقر اثر مايه صفاي دل است
چو صبح پاک نما چهره ئي بدامن شب
بغير عشق نداريم هيچ آئيني
گزيده ايم چو پروانه سوختن مذهب
هنر با هل حسد ميدهد نتيجه عيب
زجوهر است در ابروي تيغ چين غضب
هوس چگونه کند شوخي از دل قانع
بدامن گهر آسوده است موج طلب
بدشت عجز تحير متاع قافله ايم
اگر بر آينه محمل کشيم نيست عجب
چو چشمه زندگي ما با شک موقوفست
دگر زگريه ما بيخودان مپرس سبب
بساط زلف شود چيده در دميدن خط
بچاک سينه صبح است چين دامن شب
جهان قلمرو اظهار بي نيازيهاست
کدام ذره که او نيست آفتاب نسب
سر از ره تو چسان واکشم که بي قدمت
رکاب با دل سنگين تهي کند قالب
زبسکه دشمن آسودگيست طينت من
چو شعله ميشکند رنگم از شکستن تب
قدح پرستي از اسباب فارغم دارد
کتاب دردسري شسته ام بآب عنب
بخامشي طلب از لعل يا رکام اميد
که بوسه رو ندهد تا بهم نياري لب
به پيش جلوه طاقت گداز او (بيدل)
گزيد جوهر آئينه پشت دست ادب