هرگه بباغ بيتو فگندم نظر دراب
تمثال من برآمد از آئينه تر درآب
جائيکه شرم حسن تو آئينه گر شود
کس روي آفتاب نبيند مگر در آب
صبحي عرق بهار گذشتي درين چمن
هر جا گلي دميد فرو برد سر در آب
نتوان دم تبسم لعل تو يافتن
ياقوت زهره ئي که ندزدد جگر در آب
اي طالب سلامت از آفات نگذري
در ساحل آتش است تو کشتي ببر در آب
اجزاي دهر تشنه جمعيت دل است
هر قطره راست حسرت سعي گهر در آب
چون موج در طبيعت آفاق حرکتي است
آن گوهرش هنوز نداده است سر در آب
پرواز در حياکده زندگي تر است
اي موج بيخبر بشکن بال و پر در آب
فرياد اهل شرم بگوش که ميرسد
بيش از حباب نيست نفس پرده در در آب
جز سعي مرگ صيقل زنگار طبع نيست
اين شعله را شبي است که دارد سحر در آب
خلقي بداغ بيخبري غوطه خورده است
من هم چو شمع خفته ام آتش بسر در آب
(بيدل) گم است هر دو جهان در گداز شوق
آن کيست گيرد از نمک خود خبر در آب