هر گرا کردند راحت محرم احسان شب
چون سحر بر آه محمل بست در هجران شب
تيره بختان را زناداني بچشم کم مبين
صبح با آن روشني گرديست از دامان شب
آسمان نشناخت موقع ورنه در تحرير فيض
بر بياض صبح ننوشتي خط ريحان شب
بهر منع شکوه بختم سرمه سائي ميکند
ليک ازين غافل که مي بالد بلند افغان شب
گر حضور صبح اقبالي نباشد گو مباش
از سيه بختي بسامان کرده ام سامان شب
از فلک تازله برداري شکم بر پشت بند
آفتاب اينجاست داغ آرزوي نان شب
با چنين خوابيکه بختم مايه دار نقد اوست
ميتوان کردن ادا از روز من تاوان شب
سطر آهي نارسا افتاد رنگ صبح ريخت
زان همه مشقي که کردم در دبيرستان شب
الفت بخت سيه چون سايه داغم کرده است
شش جهت روز است و من دارم همان دامان شب
(بيدل) از يادش بترک خواب سودا کرده ايم
ورنه جز مخمل قماشي نيست در دکان شب