شماره ٦٩: هر کجا بي رويت از چشمم برون ميگردد آب

هر کجا بي رويت از چشمم برون ميگردد آب
گر همه در پرده خار است خون ميگردد آب
دل بسعي اشک در راه تو گامي ميزند
آتشي دارم که از بهر شگون ميگردد آب
صافي دل خواهي از سير و سفر غافل مباش
تخته مشق کدورت از سکون ميگردد آب
نرم خويان را به بيتابي رساند انفعال
ترک خودداري کند چون سرنگون ميگردد آب
آرميدن بيقرار شوق را افسردگي است
چون بيکجا ميشود ساکن زبون ميگردد آب
روز ما شب گشت و ما پي اختيار گريه ايم
هر که در دود افتد از چشمش برون ميگردد آب
عرض حاجت ميگدازد جوهر ناموس فقر
آه کاين گوهر زدست طبع دون ميگردد آب
اعتبارت هر قدر بيش است کلفت بيشتر
تيره گي بالد زدريا چون فزون ميگردد آب
دل زضبط گريه چندين شعله طوفان ميکند
تا سر اين چشمه مي بندم جنون ميگردد آب
بسکه سرتاپايم از درد تمنايت گداخت
همچو موجم در رگ و پي جاي خون ميگردد آب
زين خمارآباد حسرت باده ئي پيدا نشد
شيشه ام از درد نوميدي کنون ميگردد آب
دل بطوفان رفت هر جا جوهر طاقت گداخت
خانه سيلابيست (بيدل) گرستون ميگردد آب