شماره ٦٥: نشسته ايم بيادت زگريه تنگ دراب

نشسته ايم بيادت زگريه تنگ دراب
شکسته ايم چو گوهر هزار رنگ دراب
همين نه طاقتم از گريه داغ خودداريست
نشست دست زتمکين کدام سنگ دراب
در ملايمتي زن زحاسد ايمن باش
که شعله را بخس و خار نيست جنگ دراب
کر است بر لب جو آرزوي مطرب و مي
شکسته است نواهاي موج چنگ دراب
کشيد شعله دل سر زجيب اشک آخر
محال بود نهفتن دم نهنگ دراب
زسخت جاني خود بيتو در شب هجران
نشسته در عرق خجلتم چو سنگ دراب
زگريه خاک جهان بيتو داده ايم بباد
هنوز چون مژه ها ميزنيم چنگ دراب
نگشت شعله حسنت کم از هجوم عرق
چسان جدا شود از برگ لاله رنگ دراب
زمانه موسم طوفان نوح را ماند
که غرقه است جهاني زنام و ننگ دراب
همه غضنفر وقتيم تا بجاي خوديم
وگرنه ماهي ساحل بود پلنگ دراب
زموج گريه من عالمي چمن جوش است
فگنده ام بخيال کسي فرنگ دراب
زانفعال گنه ناله ام عرق نفس است
چو موج سست پري ميکند خدنگ دراب
بهر چه مينگرم مست و هم پيمائيست
فتاده است درين روزگار بنگ دراب
ازين محيط کسي برد آبرو (بيدل)
که چون گهر نفس خود گرفت تنگ دراب