سايه اندازد اگر بخت سياه من دراب
فلس ماهي ديده آهو کند خرمن دراب
هر نگه در ديده من ناله است اما چسود
حلقه زنجير نوميد است از شيون دراب
کي توانم در دل سنگين خوبان جا کنم
من که نتوانم فرو بردن سر سوزن دراب
راه غربت عارفان را در وطن پوشيده نيست
گوهر از گرداب دارد هر طرف روزن دراب
ظاهر و باطن بگرد عرض يکديگر گم است
آب در گلشن نمايان است چون گلشن دراب
پوچ مي آئي برون از لاف هستي دم مزن
نيست بيعرض حباب از قطره خنديدن دراب
ما ضعيفان شبنم وامانده اين گلشنيم
از نم اشکيست ما را ديده تا دامن دراب
گرچنين جوشد عرق از هرزه تازيهاي فکر
نسخه ما را خجالت خواهد افکندن دراب
عرق دنيائيم کو ساز منزه زيستن
جبهه فطرت تر است از دامن افشردن دراب
نرمي گفتار ظالم بي فسون کينه نيست
صنعتي دارد حسد از شعله پروردن دراب
هوش مي بايد قوي با چشم بينا کار نيست
جز بپا ممکن نباشد پيش پا ديدن دراب
يک نگه ناديده رخسار عرق آلوده اش
چون تري عمريست (بيدل) کرده ام مسکن دراب