شماره ٤٧: دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب

دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب
جگر بتشنه لبي واگداز و آب طلب
ز عافيت نتوان مژده گشايش يافت
بدل شکستي اگر هست فتحباب طلب
مترس از غم ناسوراي جراحت دل
بزلف يار بزن دست و مشک ناب طلب
مباش همچو گهر مرده ريگ اين ديار
نظر بلند کن و همت حباب طلب
محيط در غم آغوش بيقراري تست
دمي چو سيل درين دشت اضطراب طلب
قدم بوادي فرصت زن و مژه بردار
بهار ميرود اي بيخبر شتاب طلب
لباس عافيت از دهر اگر هوس داري
ز ماهتاب کتان و حرير از آب طلب
شبي چو شبنم گل صرف کن به بيداري
سحر برار سر و وصل آفتاب طلب
هزار جلوه در آغوش بيخودي محو است
جهان شعور طلب مي کند تو خواب طلب
ببند پرده بچشم و دلت ز عيب کسان
کشاد کار خود از بند اين نقاب طلب
نياز و ناز همان درد و صاف يکقدح اند
چو پاي او سرما هم از آن رکاب طلب
دل گداخته (بيدل) نياز مژگان کن
طراوت چمن عمر ازين سحاب طلب