شماره ٤٦: خون بسته است از غم آن لعل پان بلب

خون بسته است از غم آن لعل پان بلب
دندان شکسته اي که فشارد زبان بلب
عيش وصال و ذوق کنار آرزوي کيست
مائيم و حرف بوسي از آن آستان بلب
صبحي تبسمي بتأمل دمانده ايم
زان گرد خط که نيست چو حرفش نشان بلب
راهي بدرد بي اثري قطع کرده ايم
همچون سپندم آبله دار دفعان بلب
از بس که امتحانکده وهم هستيم
آيد نفس چون آينه ام هر زمان بلب
عشاق تا حديث وفا را زبان دهند
چون شمع مي دود همه اجزاي شان بلب
بيخامشي گم است سر رشته سخن
بندي زبان بکام که يابي دهان بلب
دلکوب فطرت است حديث سبکسران
چون پنبه نام کوه نيايد گران بلب
خواهي نفس فروکش و خواهي بنانه کوش
جولان عمر را نکشد کس عنان بلب
خلقي بحرف و صوت فشرده است پاي جهد
راهي چو خامه ميرود اين کاروان بلب
سيري ز خوان چرخ کسي را بکام نيست
دارد هلال هم سخن از حرف نان بلب
سعي ضعيف خلق بجائي نميرسد
گر مرد قدرتي نفست را رسان بلب
(بيدل) بجلوه گاه نثار تبسمش
آه از ستمکشي که نياورد جان بلب