تا نمي دزدد غبار غفلت هستي خطاب
بايدم از شرم اين خاک پريشان گشت آب
در طلسم حيرت اين بحر يک وارسته نيست
موج هم دارد گره بر بال پرواز از حباب
ناله عشاق و آه بوالهوس با هم مسنج
فرقها دارد شکوه برق تا مد شهاب
از تلاش آسود دل چون بر هوس دامن فشاند
شعله بي دود را چندان نباشد پيچ و تاب
آه از آن روزيکه عرض مدعا سايل شود
بي صدا زين کوهسارم سنگ مي آيد جواب
گر بمخموران نگاهت هم نپردازد بلاست
اي بدور نرگست رم کرده مستي از شراب
بي بلائي نيست شمشير مژه خواباندنت
فتنه چشم سياهت را چه بيداري چه خواب
هر کرا ديدم چو مژگان بال بسمل ميزند
عالمي را کشت چشمت خانه مستي خراب
گر کشاد کارخواهي از طلسم خود برا
هست بر خاک پريشان شش جهت يک فتحباب
از فريب و مکر دنيا اهل ترک آسوده اند
دام راه تشنگان ميباشد امواج سراب
هستي ما پرده ساز تغافلهاي اوست
سايه مژگان بود هرجا چشم پوشيد آفتاب
ذره تا خورشيد اسباب جهان سوزنده است
(بيدل) از گلخن شراري کرده باشي انتخاب