تاب زلفت سايه آويزد بطرف آفتاب
خط مشکينت شکست آرد بحرف آفتاب
ديده در ادراک آغوش خيالت عاجز است
ذره کي يابد کنار بحر ژرف آفتاب
بينيت آن مصرع عاليست کزاند از حسن
دخل نازش دارد انگشتي بحرف آفتاب
ظلمت ما را فروغ نور وحدت جاذبست
سايه آخر ميرود از خود بطرف آفتاب
بسکه اقبال جنون ما بلند افتاده است
ميتوان عرياني ما کرد صرف آفتاب
در عرق اعجاز حسن او تماشاکردني است
شبنم گل ميچکد آنجا ز ظرف آفتاب
هر کجا با مهر رخسار تو لاف حسن زد
هم ز پرتو بر زمين افتاد حرف آفتاب
ما عدم سرمايگان را لاف هستي نادر است
ذره حيرانست در وضع شگرف آفتاب
بسکه در نظاره مهر جمال او گداخت
موج شبنم ميزند امروز برف آفتاب
جانفشانيهاست (بيدل) در تماشاي رخش
چون سحر کن نقد عمر خويش صرف آفتاب