بسکه دارد برق تيغت درگذشتنها شتاب
رنگ نخچير تو مي گردد ز پهلوي کباب
ناز اگر افسون نخواند مانع آنجلوه کيست
دربناي وهم غير آتش زن و برخود بتاب
جام نرگس گرمي شبنم بشوخي آورد
پيش چشمت نيست غير از حلقه چشم پراب
در مقامي کز تماشايت گدازد هستيم
عرض خجلت دارد ايجاد عرق از آفتاب
واصلانرا سودها باشد ز اسباب زيان
قوت پرواز ميگيرد پر ماهي ز آب
از نشان و نام ما بگذر خيالي پخته ايم
خاتم گرداب نقشي نيست غير از پيچ و تاب
در عدم بيکاري ما شغل هستي پيش برد
صنت اوهام کشتي راند در موج سراب
رفتم از خود آنقدر کانجلوه استقبال کرد
گردش رنگم فگند آخر ز روي او نقاب
از گداز من عيار عشق مي بايد گرفت
در عرق دارد جبين تا چشمه خورشيد آب
حسن و عشقي نيست اينجا با چه پردازد کسي
خانه ليلي سياه و وادي مجنون خراب
زندگي در قدر جمعيت نفهميدن گذشت
اي شعورت دور باش عافيت لختي بخواب
عالم معني شديم و داغ جهل از ما نرفت
ساخت (بيدل) علم هاي بي عمل ما اکتاب