پرتو حسن تو هرجا شد نقاب افکن در آب
گشت از هر موج شمع حسرتي روشن دراب
صاف دل را شرم تعليم خموشي ميکند
نايد از موج گهر جز لب بهم بستن دراب
در محيط عمر جان را رهزني جز جسم نيست
غرقه را پيراهن خود بس بود دشمن دراب
محرمان وصل در خشکي نفس دزديده اند
خار ماهي را نباشد سبز گرديدن دراب
صد طپش دربار دارد خجلت وضع غرور
موج نبض بيقرار است از رگ گردن دراب
صحبت روآشنايان سربسر آلودگيست
آينه از عکس مردم ميکشد دامن دراب
تا توان در شعله کردن ريشه دود سپند
چون حباب از تخم ما سهل است باليدن دراب
انفعال خودنمائي از سبک مغزان مخواه
هر خس و خاشاک نتواند فرو رفتن دراب
بوالهوس در مجلس مي ميشود طاوس مست
رنگهاي مختلف ميجوشد از روغن دراب
خصم سرکش را فنا سازا ز ملايم طينتي
آتش سوزان ندارد چاره جز مردن دراب
کوشکستن تا بپروازي رسد خودداريم
چون گهر تا چند بنشيند غبار من دراب
طبع روشن نيست بي وحشت زا و ضاع سپهر
صورت دام است (بيدل) عکس پرويزن دراب