بخاک راه که گرديد قطره زن مهتاب
که چون گلاب فشاندم به پيرهن مهتاب
بصد بهار سر و برگ اين تصرف نيست
جهان گرفت بيک برگ ياسمن مهتاب
دگر چه چاره جز آتش زدن بکسوت هوش
فتاده است بفکر کتان من مهتاب
در آن بساط که شمع طرب شود خاموش
ز پنبه سر مينا برون فگن مهتاب
باين صفا نتوان جلوه صباحت داد
گذشته است ز خوبان سيمتن مهتاب
بهر طرف نگري عيش ميخرامد و بس
ز بس که کرد بفکر سفر وطن مهتاب
ز چاه ظلمت اين خاکدان رهائي نيست
مگر ز چيدن دامن کند رسن مهتاب
عبث ز وهم بساط دوام عيش مچين
که کرد تا سحر اين جامه را کهن مهتاب
بگلشني که حيا شبنم بهار تو بود
گداخت آينه چندانکه شد چمن مهتاب
سراغ عيشي ازين انجمن نمي يابم
مگر چو شمع دمانم ز سوختن مهتاب
شهيد ناز تو در خاک بي تماشا نيست
ز موج خون چمني دارد از کفن مهتاب
مباش بيخبر از فيض گريه ام (بيدل)
که شسته است جهان را باشک من مهتاب