اي منت عرق ز جبينت بر آفتاب
ساغر زند مگر بچنين کوثر آفتاب
بر صفحه ئي که وصف جمالت رقم زنند
از رشته شعاع کشد مسطر آفتاب
هيهات بي رخت شب ما تيره روز ماند
خون شد دل و نتافت برين کشور آفتاب
درياي بي قراري ما را کنار نيست
هرگز بهيچ جا نکند لنگر آفتاب
مقصد ز بس گم است درين تيرگي سواد
شبگير ميکند ته خاک اکثر آفتاب
ز وضع اين بساط جنون انجمن مپرس
تهمت کش است صبح و گريبان در آفتاب
دست هوس بدامن مطلب چسان رسد
غواص طاقت بشر و گوهر آفتاب
بگذر ز محرمي که درين عبرت انجمن
چون حلقه داغ گشت برون در آفتاب
زنهار گوشه گير ز هنگامه فساد
پر يکه ميزند بصف محشر آفتاب
جز باده نيست چاره دمسردي زمان
سرمازده چرا نه نشيند در آفتاب
ياران درين زمانه نمانده است بوي مهر
پيدا کنيد بر فلک ديگر آفتاب
ز راستي خلاف طبيعت قيامت است
طوفان دمد چو بگذرد از محور آفتاب
اهل کمال خفت نقصان نميکشند
مشکل که همچو ماه شود لاغر آفتاب
وضع نياز ما چمنستان ناز اوست
غافل مشو ز سايه گل بر سر آفتاب
دور شرابخانه تحقيق ديگر است
خود را کشد دميکه کشد ساغر آفتاب
(بيدل) بکنه عشق کسي کم رسيده است
از دور بسته اند سياهي بر آفتاب