هوس مشتاق رسوائي مکن سود اي پنهان را
بروي خنده مردم مکش چاک گريبان را
به برق ناله آتش در بهار رنگ و بو افگن
چو شبنم آبروئي نيست اينجا چشم گريان را
برين محفل نظر واکردنم چون شمع ميسوزد
تبسم در نمک خواباند اين زخم نمايان را
کفي افشانده ام چون صبح ليک از ننگ بيکاري
بوحشت دسته مي بندم شکست رنگ امکان را
بعرض ناز معشوقي کشيد از گريه کار من
سرشک آخر سرانگشت حنائي کرد مژگان را
نقاب از آه من برد اروچاک دل تماشاکن
حجابي نيست جز گرد نفسها صبح عريان را
غباري ديده ديگر ز حال ما چه ميپرسي
شکست آئينه پرداز است رنگ ناتوانان را
ز محو جلوه ات شوخي سرموئي نمي بالد
نگه در ديده آئينه خون شد چشم حيران را
ز گر درنگ اين گلشن نبود امکان برون جستن
برنگ صبح آخر بر خود افشانديم دامان را
زبينائيست از خار علائق دامن افشاندن
نگاه آن به که بردارد ز راه خويش مژگان را
درين گلشن باين تنگي نبايد غنچه گرديدن
چو گل يک چاک دل واشو بدامن کش گريبان را
مجو از هرزه طبعان جوهر پاس نفس (بيدل)
که حفظ بوي خود مشکل بود گل هاي خندان را