هستي بطپش رفت و اثر نيست نفس را
فرياد کزين قافله بردند جرس را
دل مايل تحقيق نکرديد وگرنه
از کسب يقين عشق توان کرد هوس را
هر دل نبرد جاشني داغ محبت
اين آتش بي رنگ نسوزد همه کس را
رفع هوس زندگيم باد فنا کرد
انديشه خاک آب زد اين آتش خس را
آزادي ما سخت پرافشان هوا بود
دل عقده شد و آبله پا کرد نفس را
تا رمز گرفتاري ما فاش نگردد
چون صبح به پرواز نهفتيم قفس را
(بيدل) نشوي بيخبر از سير گريبان
اينجاست که عنقا ته بال است مگس را