هر کجا نسخه کنند آن خط ريحاني را
نيست جز ناله کشيدن قلم ماني را
پيش از آن کز دم شمشير تو نم بردارد
شست حيرت ورق ديده قرباني را
مطلب شوخي پرواز زموج گهرم
بقفس کرده ام اميد پرافشاني را
اشک ما صرف تبه کاري غفلت گرديد
ريخت اين ابر سيه جوهر نيساني را
جاه با بندگي آب رخ ديگر دارد
عزت افزود ززنار سليماني را
چشمم از جنبش مژگان بشمار نفس است
جلوه ات برد ازين آينه حيراني را
دم تيغ تو و خورشيد بيک چشم زدن
عرصه صبح کند ديده قرباني را
جمع گشتن دل ما را بتسلي نرساند
از گهر کيست برد شيوه غلطاني را
خلق بر وضع جنون محو نظر دوختن است
آن قدر چاک مزن جامه عرياني را
هر کرا چشم درين بزم کشودند چو شمع
ديد در نقش کف پا خط پيشاني را
بر خط و زلف بتان غره عشقي (بيدل)
(حسن فهميده اجزاي پريشاني را)